عکس کباب ترکی خانگی
رامتین
۷۴
۱.۹k

کباب ترکی خانگی

۲ تیر ۹۸
اون خانواده شش تا بچه داشتن یکیشون یه پسربچه شش ساله شیرین زبون بود مدام میومد پیشم وبرام حرف میزد وسرگرمم میکرد.ولی من آدمی نبودم بی کار بشینم باید فعالیت میکردم کلافه بودم،باعطا حرف زدم قرار شد تا مدتی که اونجاییم دوباره فرش ببافم،یه دارقالی کوچیک گرفتم وشروع کردم،خوب بود سرگرم میشدم،مونسم دارقالی واون پسر کوچولو بود،اونجا ارامش داشتم البته اونطرفا عقرب ورتیل ومار ومارمولک زیاد بود بیابون بود دیگه،به منم گفته بودن یه وقت سنگی چیزی رو با دست از رو زمین جابجا نکنی چون زیر سنگ خنکه مارا زیرش میرن قابلمه وسبد و...رو هم میگفتن دمر روزمین نزارین همه چی رو یا رو تخت بچینید یا از میخ آویزون کنید،اگرم شب صدای تالاپ شنیدید بدونید رتیل از بوم افتاده سریع بکشیدش وگرنه گاز میگیره ودهنش الودس وکشنده،خلاصه غیر از ارامش وسکون اون منطقه اینجور موجودات زیاد بود،مثلا مارمولکا اونجا حداقل سی سانتی درازا داشتن یه بار چای اوردم یکیشون از بالا در تالاپ افتاد رو مچم منم سینی رو ول کردم پام با چای داغ سوخت بعدشم مارمولکه خیلی ریلکس قدم زنان از دستم اومد پایین ورفت.برا مردم محلی اونجا مارمولک به اون بزرگی اصا عجیب نبود مثل ما که گربه تو خیابون میبینیم اونام مارمولکا نیم متری براشون عادی بود.روزگارم میگذشت عطا از کارش راضی بود منم از بودن کنارش،تا اینکه یه روز یکی از تلخترین اتفاقا زندگیم افتاد،پای دار بودم صدای جیغ وشیون بلند شد دویدم تو حیاط دیدم پسر کوچولوی صاحبخانه رو دستشونه وبردنش تو اتاق ویه پیرزنی که حکم طبیب داشت رفت تو اتاق واومد وگفت دیگه تمومه ورفت،من رفتم جلو پرسیدم چی شده گفتن مار نیشش زده،اونجا مار جعفری زیاد بود بعد همه اطرافیان یکی یکی میرفتن تو اتاق ومثل خداحافظی سرشو میبوسیدنو میومدن بیرون،منم رفتم طفلک لب تخت حصیری نشسته بود وبدنش میلرزید وفقط نگاه میکرد آتیش گرفتم هر چی میگفتم ببریدش نزدیکترین درمانگاه شهری جایی میگفتن فایده نداره تا نزدیکترین جا دوساعت راهه نمیکشه و واقعا هم نکشید وتموم کرد،من چنان ضجه ای میزدم که برا پدر ومادرم ونزدیکام نزدم انقدر دیدن اون صحنه برام تلخ بود که هنوز فراموش نمیکنم تا یه هفته فقط ناخوداگاه اشک ریختم بچه رو خاک کردن وروقبرش نه اسمی نه سنگی فقط یه بوته صبر زرد کاشتن براهمه اینکارو میکردن،خانوادش خیلی راحتتر از من اروم شدن ولی من نه میسوختم بخصوص اخرین بار که دیدمش مدام جلو چشمم بود.به عطا گفتم نمیتونم بمونم همش پا دار قالی حس میکنم پشت سرم وایساده صدام میکنه من میرم اصفهان،برگشتم ویه خونه گرفتیم...#داستان#رمان
سلام دوستان ممنون از همتون که مدام حالمو پرسیدین ومحبت داشتین.💙🌸عطا هم با چهارتا از همکاراش یه زمین ارتفاع دار تو یه شهرک اطراف اصفهان خریدن و شروع کردن به ساخت وساز وخوبم براشون بود فروختن سود خوبی کردن دوباره خریدن وساختن وپولشون تصاعدی رفت بالا،منم سرگرم بافندگیم بودم.کم کم عطا با رییس رؤسا جور شد و وصل شد به بالا بالاییا و کار وبار سکه ویه اپارتمان خرید وماشینو وسایل شیکو منم دیگه کم کم حس خانم مهندس بودن را درک میکردمو وبافندگیو کنار گذاشتم .علی با مادرش روابطش خوب شد ورفت وامد شروع شد با خواهرای منم آشتی کردیم حتی برا پسر عموام کار جور کرد ودوباره تبدیل شدیم به یه خانواده بزرگ وتقریبا شاد.همه به عطا احترام میزاشتن اونم بهشون کمک میکرد وکم کم زمزمه ها شروع شد که شما نزدیک ده ساله ازدواج کردین الانم همه چی دارین پس چرا بچه دار نمیشید وملک خانم گفت من ارزو دارم و...و واقعا ماهم دلمون بچه میخواست ولی ایندفعه خدا نمیخواست هر چی دکتر ودوا درمان فایده نداشت،یکسال دوسال سه سال حتی مرکز ناباروری یزد که اونزمانا وقتاش طولانی ویکی دوساله بود رفتیم ولی تمام درها بسته بودنذر نیاز هیچی جواب نمیداد،انگار زندگیمون همیشه باید ازیه طرفی میلنگید ،مشکلم از عطا بود،تصمیم گرفتیم به هیچکس نگیم مشکل از عطاست و بگیم از دو طرفه، ملک خانم هزاربار گفت کاش عطا یه زن دیگه میگرفت بچم نسلش نخشکه بچم ارزو داره ،هزار ماشالا پسرم سالمه،داره میسوزه ومیسازه ودم نمیزنه،الهی بمیرم تا الان باید چندتا بچه دورش بودو... یه روز دیگه به جان رسوندم گفتم بیا بشین تمام پرونده هارو اورم ونشونش دادم گفتم ببین عیب از پسرته پس زبونتو کوتاه کن اولش که قبول نکرد میگفت مگه میشه ما عمرا تا حالا مردامون مشکل نداشتن گفتم حالا دارن میخوای چکار کنی،دیگه خدارا شکر صداش برید وکمتر آتیش سوزوند ،جالب بود تمام این مدت انگار عطا هم باورش شده بود عیب از هردومونه ودم نمیزد وبه مامانش نمیگفت کوتاه بیا.خلاصه کم کم به این نتیجه رسیدیم راهی نداریم دیگه،یکی پیشنهاد میداد بچه از پرورشگاه بیاریم ،یکی میگفت نطفه اهدایی بگیرید و....ومتاسفانه درچنین شرایطی از نزدیکترین افراد تا دورترینها وحتی همسایه ها به خودشون اجازه دخالت ونسخه پیچیدن ومثال زدن میدن،که صدالبته خیلی از مواقع باعث دلشکستگی وآزردگی اون زوج بخصوص خانم میشن. حال دلم خوب نبود دلم نمیخواست با کسی رفت وامد داشته باشم تو هر جمعی میرفتیم اولین سوال بعد از خوبی این بود خبری نیست،آخی ،وای ننه،بیچاره ها و... انگار غیر نازایی کر هم هستیم وانقدر چرت وپرتو نمیشنویم...14
...